جدول جو
جدول جو

معنی باقی آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

باقی آوردن(مُ)
آوردن مانده و مازاد چیزی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاقت آوردن
تصویر طاقت آوردن
تاب آوردن، بردباری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
میوه آوردن درخت، پرورش دادن فرزند، تربیت کردن، میوه دادن، ثمر دادن، برای مثال برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱ - ۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز آوردن
تصویر باز آوردن
دوباره آوردن، برگرداندن، واپس آوردن، برای مثال شو تا قیامت آید زاری کن / کی رفته را به زاری باز آری؟ (رودکی - ۵۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ رَ)
مشهود ساختن. ظاهر ساختن. نمودار کردن: منصور فرمود تا مهندسان خطها درکشیدند و کویها و بازارها و مسجد جامع بادید آوردند... و قصرها و ایوانها و روستایها از بیرون شهر رقم زدند و باغها و آسیاها همچنین بادید آوردند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
باستسقای لحمی مبتلا شدن. به ورم آماس دچار شدن. به اودما، اوذیما، ادم گرفتار شدن. آماس و ورم کردن: دست فلانی این روزها باد آورده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَءْ)
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) :
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.
رودکی.
همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.
فردوسی.
سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوۀ تلخ بار آورد.
فردوسی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.
(ویس و رامین).
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
تا در نزنی سر بگلش بارنیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.
ناصرخسرو.
اگر از خارسخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید در آرد بار.
ناصرخسرو.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.
سنایی.
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.
سوزنی.
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.
خاقانی.
خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم.
خاقانی.
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
نظامی.
از آن دسته برآمد شوشۀ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی.
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
نظامی.
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
سعدی (گلستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
سعدی (بوستان).
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.
سعدی (بوستان).
من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(تُ شِ کَ تَ)
رای آوردن. رجوع به مادۀ رای آوردن شود، در اصطلاح انتخابات، داشتن رأی موافق. نظریه های مساعد وموافق اشخاص بسیار بدست آوردن. آوردن رأی مساعد
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ نَ)
بازی نشان دادن. حادثه آفریدن:
بخون یکی لشکر اندر مشو
که چرخ کهن بازی آرد به نو.
فردوسی.
جهان سرگذشت است از هر کسی
چنین گونه گون بازی آرد بسی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(خَ گِ رِ تَ)
تولید شادی کردن. ایجاد طرب کردن:
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد.
حافظ.
، شادی کردن:
گر بی تو شادی آرم هرگز مباد شادی
ور بی تو باده نوشم، نوشم مباد باده.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فساد انداختن:
شه چو ظالم بود نپاید دیر
زود گردد بر او مخالف چیر
رخنه در پادشاهی آرد ظلم
در ممالک تباهی آرد ظلم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کنایت از روز آوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ ضَ)
به موقع بردن. به مکان نقل کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ بَ)
گول خوردن. فریب خوردن. (غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ)
صعود دادن. از پائین ببالا بردن. برآوردن.
- بالا آوردن ساختمان، ساختمانی را بمرحلۀ پوشش درآوردن.
- بالا آوردن غذا، بمجاز استفراغ کردن. قی کردن. هراش کردن. برگرداندن. اشکوفه فتادن کسی را، بمجاز احترام گزاردن. محترم داشتن. توقیرکردن. برتر داشتن. بزرگی بخشیدن:
فرستادۀ شاه را پیش خواند
وز آن نامدارانش بالا نشاند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن:
یک امروز رای پلنگ آورید
ز هر سو برانید و جنگ آورید.
فردوسی.
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید.
فردوسی.
سه روز اندرین جنگ رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم.
فردوسی.
سخندان چو رای روان آورد
سخن از زبان ردان آورد.
عنصری.
ز رامش سوی دانش آورد رای
پژوهشگری کرد با رهنمای.
نظامی.
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش بجای آورند.
نظامی.
دواسبه سوی ظلمت آورد رای.
نظامی.
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای.
نظامی (از آنندراج).
به زمین بوس شاه رای آورد
شرط تعظیم را بجای آورد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
آواکردن. فریاد کردن.
- بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از:
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته.
رودکی.
- به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن:
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
-
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ دَ)
همراه آوردن، خوش نام. آنکه در بین مردم به خوشنامی شهرت یافته باشد. مقبول العام. و رجوع به وجاهت و وجهه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای آوردن
تصویر پای آوردن
پایداری کردن مقاومت کردن بر پا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز آوردن
تصویر باز آوردن
دوباره آوردن بر گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
میوه دار کردن، بثمر آوردن، نتیجه دادن، ثمر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقم آوردن
تصویر قاقم آوردن
روز آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقت آوردن
تصویر طاقت آوردن
تاب آوردن تاب آوردن برخود هموار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهی آوردن
تصویر تباهی آوردن
فساد انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دادن (عبادت مراسم احترام و غیره)، شناختن: شما را بجا نمیاورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آوردن
تصویر باد آوردن
مبتلی به (اذیما) شدن ورم کردن باستسقای لحمی گرفتار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آوردن
تصویر باد آوردن
((وَ دَ))
ورم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
((وَ دَ))
تولید کردن، ایجاد کردن، تربیت کردن
فرهنگ فارسی معین
قی کردن، استفراغ کردن، شکوفه کردن، دیوار ساختن، عمارت کردن، ایجاد کردن، به وجود آوردن، سبب شدن، باعث شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخود هموار کردن، تحمل کردن، یارستن، تاب آوردن، تحمل کردن، برتابیدن، برتافتن
متضاد: از کوره در رفتن، برنتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد